نکیسا چون زد این افسانه بر ساز


ستای باربد برداشت آواز

نوا را پرده عشاق آراست


در افکند این غزل را در ره راست

مرا در کویت ای شمع نکوئی


فلک پای بز افکند است گوئی

که گر چون گوسفندم میبری سر


به پای خود دوم چون سگ بر آن در

دلم را می بری اندیشه ای نیست


ببر کز بیدلی به پیشه ای نیست

تنی کو بار این دل بر نتابد


بسر باری غم دلبر نتابد

چو در خدمت نباشد شخص رنجور


نباید دل که از خدمت بود دور

بسی کوشم که دل بردارم از تو


که بس رونق ندارد کام از تو

نه بتوان دل ز کارت بر گرفتن


نه از دل نیز بارت برگرفتن

بدانجان کز چنین صد جان فزونست


که جانم بی تو در غرقاب خونست

بدان چشم سیه کاهوشکار است


کز آهوی تو چشمم را غبار است

فرو ماندم ز تو خالی و نومید


چو ذره کو جدا ماند ز خورشید

جدا گشتم ز تو رنجور و تنها


چو ماهی کو جدا ماند ز دریا

مدارم بیش ازین چون ماه در میغ


تو دانی و سر اینک تاج یا تیغ

چو در ملک جمالت تازه شد رای


عنایت را مثالی تازه فرمای

پس از عمری که کردم دیده جایت


کم از یک شب که بوسم جای پایت

چنان دان گر لبم پر خنده داری


که بی شک مرده ای را زنده داری

ببوسی بر فروز افسرده ای را


ببوئی زنده گردان مرده ای را

مرا فرخ بود روی تو دیدن


مبارک باشد آوازت شنیدن

خلاف آن شد که از چشمم نهانی


چو از چشم بد آب زندگانی

خدائی کافرینش کرده اوست


ز تن تا جان پدید آورده اوست

امیدم هست کز روی تو دلسوز


بروز آرد شبم را هم یکی روز

چو شیرین دست برد باربد دید


ز دست عشق خود را کار بد دید

نوائی بر کشید از سینه تنگ


به چنگی داد کاین در ساز در چنگ

بزن راهی که شه بیراه گردد


مگر کاین داوری کوتاه گردد